عشق سر راهی

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 1
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 52
  • بازدید کلی : 68594
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.217.144.32
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 4
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 4
    بازدید ماه : 6
    بازدید کل : 68594
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    عشق سر راهی

     ********************************

    کارن

    حس میکنم یه چیزایی بین سام و اون دختره هست اگه ایلناز اینجا نبود حتما دنبالشون میرفتم تا سر از کارشون در بیارم

    ایلناز_ کارن چی شد که اینهمه یهویی نظرت راجب زندگی عوض شد ؟ تو که میگفتی دخترا همه یه با مصرفن ؟

    نمیخواستم از زندگی اجباریم با خبر بشه

    _ خب هر کسی بالاخره یه روزی عوض میشه دیگه ...

    ایلناز_ از اسرا خوشم اومده دختر بانمکیه ... اگه قبول کنه میبرمش تا همکارم بشه

    _ خوبه ...

    _ کارن ... خیلی دوسش داری ؟

    اگه میتونستم بهش میگفتم نه تنها دوسش ندارم بلکه ازش متنفرم اما ..

    _ مگه میشه آدم زنشو دوست نداشته باشه ؟

    _ چطور باهاش آشنا شدی ؟

    _ توی مهمونی دیدمش

    و ای کاش هیچوقت به اون مهمونی لعنتی نمیرفتم ...

    _ دلم میخواد بدونم چطور با هم آشنا شدین ؟

    میخواستم یه جوری بپیچونمش که سام و اسرا داخل خونه اومدن و سام فوری گفت

    _ خب اسرا خانوم برو آماده شو

    اسرا هم فوری به سمت اتاقش رفت و بعد از ده دقیقه با یه مانتوی آبی فیروزه‌ای و شال و کفش و شلوار مشکی بیرون اومد ، قرار شد با ماشین من اول بریم پاساژ و بعد بریم رستوران برای شام ... اسرا و ایلناز زودتر از ما بیرون رفتن با دیدن موهای اسرا که از زیر شالش بیرون زده بود با عصبانیت بهش زل زدم که سام

    رد نگاهم رو دنبال کرد و به موهای اسرا رسید

    سام_ تو که برات مهم نیست پس چرا حرص میخوری ؟

    خودمم نفهمیدم چرا روی موهاش حساس شدم اما باز هم رفتم توی جلد همون کارن مغرور

    ************************

    اسرا

    به یه پاساژ رسیدیم که فکر کنم قیمتاش نجومی باشن پر از آدمای پولدار و خفن ... به خاطر ایلناز کارن مجبور میشد دستمو بگیره و این حسابی حرحرصشو در میاورد با صدای ایلناز به خودم اومدم

    ایلناز_ اسرا نظرت راجب این دوتا چیه ؟

    به دو لباسی که توی دستش بود نگاه کردم یکی آبی و خیلی کوتاه و دیگری سیاه و بلند ، من به شخصه لباس بلنده رو میپسندیدم پس نظرم رو به زبون اوردم

    _ لباس سیاهه قشنگ تره

    ایلناز_ اما من آبیه رو بیشتر دوست دارم

    سام_ اما من با اسرا موافقم سیاهه خیلی بهتره

    کارن_ نظر شما دوتا مهم نیست آبیه خیلی بهتره

    ایلناز با این حرف انگار دنیا رو بهش دادن لباسو برداشت و به سمت اتاق پرو رفت

    سام_ خب اسرا تو هم بپر این خوشکله رو بپوش

    _ اما ...

    سام_ بهونه نیار ، زود باش

    از سر اجبار لباسو برداشتم و به سمت اتاق پرو رفتم ، بالاخره بعد از کلی بدبختی لباسو پوشیدم اما با دیدن خودم توی اون لباس باورم نمیشد که این من باشم ... صدای ایلناز به گوشم رسید

    _ اسرا درو باز کن میخوام ببینمت

    ایلناز با دیدنم کمی لباشو آویزون کرد

    ایلناز_ منم از اینا میخوام

    با این حرفش سام هم کنارش قرار گرفت و با چشمای گرد شده بهم خیره شد که فوری درو بستم و لباسو از تنم در اوردم ... بعد از شام ه*و*س پیاده روی به سر ایلناز زد و ما هم مجبور بودیم به رسم مهمون داری قبول کنیم با توقف ماشین و پیاده شدنم یه عالمه خاطره به سمتم هجوم اورد ، این پارک پاتوق منو سهیل بود جایی که برای بار اول با هم آشنا شدیم باز هم بغض کردم اما میدونستم این بغض هم مثل بقیه هیچوقت تبدیل به اشک نمیشه ...هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای آشنایی به گوشم رسید میدونستم جز سهیل کسی اینطور گیتار نمیزنه حتی صداشو هم میشناختم مطمئن بودم خودشه ، بقیه متوجه من نشدن و به راهشون ادامه دادن اما من مات پسری شدم که با بغض میخوند

    _ میکشم خطی رو دیوار ، تا بیاد لحظه‌ی دیدار

    روی هر میله نوشتم ، اسمتو روزی هزار بار

    فاصله داره میگیره منو از رنگ نگاهت

    دارم از دست تو میرم ، حتی از حجم خیالت

    کسی جز تو نمیتونه منو از دلت برونه

    خلوت شبای من رو فکر دوریت میسوزونه

    پر پرواز منو تو آسمون رو جا میزاره

    دست خالی هم میتونه گل خوشبختی بکاره

    من خیالم مسته با تو رویاهام نشسته پا تو

    تو رو از خودم میگیره بس که میکنه هواتو

    میکشم خطی رو دیوار تا بیاد لحظه‌ی دیدار

    روی هر میله نوشتم اسمتو روزی هزار بار

    فاصله داره میگیره منو از رنگ نگاهت

    دارم از دست تو میرم حتی از حجم خیالت ...

    ( مصطفی اعرابیان _ فاصله )

    حالا دیگه اونم منو دیده بود اما انگار به چشماش اعتماد نداشت خیلی بی‌حواس گیتارش رو زمین گذاشت و به سمتم اومد روبروم ایستاد

    سهیل_ اسرا باور کنم خودتی ؟ بهم بگو دروغه بگو که دروغ گفتی بگو تو تا آخرش مال خودمی ...

    زبونم قفل شده بود فقط به چشمایی نگاه میکردم که پر از اشک بودن ، من با این پسر چیکار کردم ؟ چرا هیچوقت نفهمیدم که دوسم داره ؟ سهیل میخواست دستشو به صورتم نزدیک کنه که با دادی که کارن کشید متوقف شد

    _ دست کثیفتو بهش نزن اون الان شوهر داره شوهرشم منم

    یقه‌ی سهیل رو گرفته بود اما سهیل چشم از من بر نمیداشت

    سام_ کارن ولش کن

    اما مثل اینکه کارن دلش میخواست همین امشب خودشو حسابی خالی کنه با اولین مشتی که توی صورتش زد دلم ریخت با خواهش به سام زل زدم تا کاری کنه اون بیچاره هم تمام سعی خودشو کرد تا بالاخره تونست کارن رو کمی آروم کنه اما سکوت سهیل بیشتر از هر چیزی اذیتم میکرد

    ایلناز_ اسرا حالت خوبه ؟ رنگت پریده

    _ خوبم

    بدون توجه به کارن به سمت سهیل رفتم و خیلی آروم طوری که فقط هر دومون بشنویم زمزمه کردم

    _ من از اولم هیچ علاقه‌ای بهت نداشتم همش یه بازی بود ... پس سعی کن فراموشم کنی

    بعد هم سریع رفتم و کنار سام ایستادم .... سهیل منو ببخش مجبور بودم تو باید منو فراموش کنی ... توی دلم هزار بار به خودم لعنت فرستادم اما دیگه دیر شده بود قلب سهیل شکست از قطره‌ی اشکی که لحظه‌ی آخر از چشمش چکید اینو فهمیدم خودمم برگشتم و به سمت ماشین حرکت کردم بقیه هم پشت سرم اومدن ...توی ماشین همه فکرشون مشغول بوداما انگار چیزی به ذهن ایلناز رسیده بود که با شوق گفت

    _ راستی میدونستید من دارم مامان میشم ؟

    سام و کارن با تعجب بهش زل زدن که اونم خیلی راحت دستشو روی شکمش کشید و گفت

    _ مامان قربونت بره

    با بیاد اوردن آرزوهایی که داشتم لبخندی زدم که نگاه متعجب ایلناز رو حس کردم

    ایلناز_ من فکر میکردم فقط روی گونه چال میشه

    سام_ خب فقط روی گونه چال میشه دیگه

    ایلناز_ اما اسرا روی چونش یه چال داره

    سام که حسابی تعجب کرده بود موشکافانه نگاهم کرد

    سام_ بخند ببینم ..

    ناچارا خندیدم

    سام_ چه جالب حالا این به چه معنیه ؟

    _ میگن یعنی خوشبختی

    و بعد هم پوزخندی زدم که از چشم کارن دور نموند ... بعد از رسیدن هر کدوم از بچه‌ها سوار ماشین خودش شد و به خونش برگشت باز من موندم و این آقای مغرور

    لباسامو عوض کردم و داشتم مسواک میکشیدم که صدای کارن به گوشم رسید

    _ اسرا بیا اینجا باهات کار دارم...

    فوری کارم رو انجام دادم و بعد از خشک کردن لبام به سمت سالن رفتم که با چشمای پر از سوالش روبرو شدم

    _ اون پسره کی بود ؟

    _ یه آشنای قدیمی ..

    _ یه آشنای قدیمی که داشت با نگاهش قورتت میداد ؟

    چیزی نداشتم که بگم باز هم خودش به حرف اومد و اینبار با داد گفت

    _ بهت میگم کی بود ؟

    _ میخواستیم با هم ازدواج کنیم اما ...

    ترجیح دادم سکوت کنم خودش میدونست ادامش چی بود ....

    _ باید به جونم دعا کنه که از دست تو نجاتش دادم

    _اوخی پس کی قراره تو رو نجات بده ؟

    _ فوضولیش به تو نیومده

    بعد هم از کنارم رد شد و به اتاقش رفت منم بالاخره بعد از کلی فکر کردن خوابم برد .

    ***************************

    کارن

    با غرور همیشگیم وارد شرکت شدم تمام کارکنان با دیدنم به قصد احترام از روی صندلیشون بلند میشدن و سلام میکردن بی‌توجه به همشون به سمت اتاق پدرم رفتم و بدون هماهنگی وارد شدم حتی کیا که سه سال از من بزرگتر بود هم اجازه‌ی این کار رو نداشت اما من شاید با همه فرق داشتم ... بابا حالت نگاهش پرسشی بود و مطمئنا میخواست دلیل گره بین ابروهامو بدونه

    _ میشه واسه من توضیح بدید کی قراره اون خونه و سهامو به نامم بزنید ؟

    بابا که گویی از قبل حدس میزد برای چی اومدم توی اتاقش با آرامش جوابم رو داد

    _ وقتی که با عروسم حرف بزنم و مطمئن بشم که از زندگیش راضیه !!!

    _ اما این شرط ما نبود ...

    _ همین که گفتم حالا هم برو به کارت برس وگرنه اخراج میشی

    همیشه همین بود ، عادت داشت به من زور بگه تمام حرصمو با کوبیدن در اتاق خالی کردم و به سمت اتاق خودم رفتم اعصابم حسابی داغون بود ، گوشیمو برداشتم و با احمد تماس گرفتم

    _ جانم داداش

    _ سلامتو خوردی ؟

    _ بیخیال تو که هیچوقت جواب سلام نمیدی ، من چرا خودمو خسته کنم؟

    _ امشب مهمونی توی بساطت داری ؟

    _ آره یکی هست اتفاقا میخواستم بهت خبر بدم

    _ باشه خب آدرسو واسم بفرست

    بعد هم بدون خدافظی قطع کردم ... باید یه فکری به حال اسرا میکردم اما حالا وقتش نبود کمی به کارام رسیدم و ناهار هم از بیرون سفارش دادم ، تقریبا ساعت هفت بود که به خونه رفتم مثل همیشه اسرا با چشمای پر از سوالش بهم زل زد اما بی‌توجه بهش به سمت اتاقم رفتم و بعد از یه دوش کلی به خودم رسیدم سوار ماشین شدم و به همون آدرسی که احمد برام فرستاده بود رفتم

    ***************************

    اسرا

    برای بار هزارم به ساعت نگاه کردم ده دقیقه از یک شب گذشته بود به سمت آشپزخونه رفتم تا کمی آب بخورم همون موقع صدای لاستیکای ماشینش به گوشم رسید لیوانم رو شستم میخواستم به سمت اتاقم برم که دستی راهم رو سد کرد بوی گند الکلش واقعا بد بود میخواستم دستشو پس بزنم که فوری موهامو گرفت و مثل وحشیا کشید من اگه آخر کچل نشم خیلی خوبه دستاشو گرفتم تا بلکه کمی فشار روی موهام کم بشه اما هیچ فایده‌ای نداشت با لحن کشداری گفت

    _ چرا باهام کنار نمیای ؟

    آره دیگه همینم مونده با یکی مثل تو کنار بیام ! میخواست به سمت اتاقش بره باید همین الان یه کاری کنم وگرنه شاید دیگه نتونم ... با صدایی که سعی میکردم پر از عشوه باشه گفتم

    _ کارن میزاری برم یه لباس خوشکل بپوشم و بیام پیشت

    مثل اینکه خوشش اومد یه خنده‌ی بی‌جون تحویلم داد

    _ باشه خانومی منتظرت میمونم

    سریع پریدم توی اتاق و در رو قفل کردم حالا باید چه خاکی توی سرم بریزم ؟ همینطور ناامید به اطراف نگاه میکردم که چشمم به کارتی خورد که جلوی آینه گذاشته بودم ، شماره‌ی سام بود باید یه جوری بهش زنگ میزدم مانتومو پوشیدم و یه شال هم روی سرم انداختم خیلی آروم درو باز کردم و چشم گردوندندم تا بلکهکارن رو ببینم اما انگار رفته بود توی اتاقش ... خیلی آهسته به سمت در حیاط رفتم و پریدم توی خیابون البته درو نیمه باز گذاشتم که موقع برگشتن با مشکل روبرو نشم حالا ساعت یک شب از کجا تلفن گیر بیارم تا سر خیابون رفتم که چشمم به سوپر مارکتی افتاد که تا اون موقع باز بود و حتی چندتا هم مشتری داشت خودمو تا جایی که میتونستم مظلوم نشون دادم و به سمت فروشنده که یه آقای تقریبا چهل ساله بود رفتم

    _ سلام

    _ سلام دخترم بفرمایید

    _ ببخشید من گوشیمو جا گذاشتم میشه با گوشی شما یه تماس بگیرم ...

    اگه حسش بود همونجا گریه میکردم تا دلش به حالم بسوزه ... مرد که حرفامو باور کرد گوشیشو بهم داد و منم فوری شماره‌ی سام رو گرفتم از بس بوق خورده بود دیگه داشتم ناامید میشدم که صدای خوابالوش توی گوشم پیچید

    _ بله ...

    _ الو ، سام ... میشه بیای اینجا ؟

    کمی به ذهنش فشار اورد

    _ شما ؟

    آخه من احمق حتی خودمو معرفی هم نکردم

    _ آخ ببخشید .... اسرام

    باز هم کمی فکر کرد اما بعد از چند لحظه با صدای بلندی پرسید

    _ اتفاقی افتاده ؟

    _ زیاد مهم نیست اما میشه بیای ...

    _ باشه باشه ... الان میام

    گوشی رو قطع کردم و بعد از تشکر از مرد فروشنده به سمت خونه رفتم ... توی خیابون جلوی در حیاط نشستم و زانوهامو بغل گرفتم زندگی از بس باهام بد کرده بود که دیگه حتی خودمم از خودم بدم میومد ...نمیدونم چقدر گذشته بود که با با صدای سام به خودم اومد

    _ چرا اینجا نشستی ؟

    فقط تونستم بگم

    _ مست کرده ...

    دستاشو مشت کرد و زیر لب گفت پسره‌ی روانی ، با هم رفتیم داخل که صدای شکستن چیزی از آشپزخونه به گوشمون رسید هردو به همونجا رفتیم ، کارن روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود و روی زمین یه لیوان شکسته بود

    سام_ مگه قرار نبود دیگه از این کوفتیا نخوری ؟

    کارن که تازه متوجه ما شده بود سرشو بالا آورد و به من خیره شد

    کارن_ فکر میکردم زنمی ...

    چیزی نگفتم اصلا چی داشتم که بگم ؟ نگاهش به سمت سام کشیده شد

    کارن_ فکر میکردم تو هم رفیقمی ...

    داشت بد برداشت میکرد ، میخواست بهمون تهمت بزنه ...

    سام_ اسرا برو توی اتاقت

    چشامو بستم و بعد از یه نفس عمیق رفتم توی اتاق و با استرس روی تختم نشستم تقریبا چهل دقیقه بعد سام از همون پشت در صدام زد

    _ اسرا ... بیداری ؟

    با عجله خودمو بهش رسوندم

    سام_ بهتره امشب اینجا نباشی ، وسایلتو جمع کن میبرمت جایی

    _ پس کارن چی میشه ؟

    سام_ خودم بر میگردم پیشش فقط عجله کن

    یه مانتو شلوار ساده پوشیدم و با گذاشتن شال روی موهام بیرون رفتم ، اونم مثل اینکه منتظرم بود بهش اعتماد داشتم خیلی بیشتر از کارن دقیقا مثل آرمان ....

    به خونه‌ای که به اندازه‌ی یه قصر بود اشاره کرد

    سام_ رسیدیم ... پیاده شو

    وقتی وارد خونه شدیم فکم به زمین چسبید مثل خونه‌ی پادشاها میموند تموم وسایلش سلطنتی و گرون قیمت ، به سمت اتاقی رفت و گفت

    _ اینجا اتاق منه ... میتونی اینجا ...

    با صدای دختری هر دو به عقب برگشتیم

    _ چشمم روشن .... حالا دیگه بدون اجازه دختر میاری توی این خونه ؟

    بعد هم روبروم ایستاد و گفت

    _ کوفتت بشه چه خوشکله ، توی گلوت گیر کنه

    هم سام و هم اون دختره خندیدن اما من هنوز توی شوک بودم

    سام_ معرفی میکنم خواهر شیطون من .... سلنا ... وایشون هم که قبلا بهت گفتم اسرا خانوم هستن یه دوست خوب ... فقط سلی اذیتش نکن و بزار راحت باشه

    سلنا با حالت نمایشی قهر کرد و گفت

    _ مگه من بلدم کسی رو اذیت کنم ؟

    سام روی موهاشو بوسید و با گفتن

    _ پس فعلا من میرم

    از خونه بیرون رفت ، من موندم و این دختر چشم آبی که موهاشو پسرونه کوتاه کرده بود تقریبا همسن خودم بود و در کل از تمام اجزای صورتش شیطونی میبارید ....

    _ تو برو توی اتاق منم الان میام

    اتاق قشنگی داشت یه تخت دونفره و تمام وسایلش به رنگ عسلی و مشکی بودن ... روی میزش یه قاب عکس بود که خودشو سلنا و یه خانوم و آقا که احتمالا مامان و باباشون بودن خیلی صمیمانه لبخند میزدن ، مانتو و شالم رو گذاشتم یه گوشه از تخت و با تاپ قرمزی که تنم بود روی تخت نشستم و سرمو توی دستام گرفتم

    سلنا_ اوه اوه اینجور نشستی اینجا نمیگی منم دلم میخواد؟

    خندیدم ، این دخترو دوست داشتم به دلم نشسته بود

    _ خوابت نمیاد ؟

    سلنا_ امشب از خواب خبری نیست !

    _ من میخوام بخوابم ...

    سلنا_ بیخودی خودتو لوس نکن من سام نیستم که دلم برات ضعف بره

    به طور خیلی ناگهانی هنگ کردم مثل اینکه خودش فهمید چه سوتی داده

    سلنا_ چیزه ... بابا شوخی کردم ... تو چرا اینطور شدی ؟

    لبخندی کاملا نمایشی تحویلش دادم .... دقیقا تا ساعت هفت صبح داشت مغزمو میخورد خدارو شکر ظهر کمی خوابیده بودم وگرنه الان چشام از درد منفجر میشدن

    با شنیدن صداهایی از بیرون به سلنا که خیلی سر حال داشت در مورد دوستاش و دانشگاه حرف میزد نگاه کردم

    سلنا_ مثل اینکه مامان و بابا بیدار شدن بیا بریم با هم آشناتون کنم

    مانتومو پوشیدم و شالمو هم روی سرم انداختم ، با هم به سمت آشپزخونه رفتیم که مامان و باباش رو دیدم پشت میز نشسته بودن و خیلی آروم صبحانه میخوردن

    سلنا_ سلام و صبح بخیر به مرغ عشقای خودم

    هر دو با لبخند جوابش رو دادن و نگاهشون روی من ثابت موند

    سلنا_ معرفی میکنم ایشون اسرا جون هستن دوست خوبم

    بهشون سلام دادم و جواب گرفتم باباش بهمون تعارف زد که بشینیم و صبحانه بخوریم ما هم که از خدا خواسته شروع کردیم به پرخوری ...

    نیم ساعت بعد مامان و باباش رفتن بیرون و فقط من و سلنا خونه موندیم

    سلنا_ به به منو این همه خوشبختی محاله ... راستی اسرا شمارتو بهم بده ببینم

    به یاد گوشیم افتادم که الان دست کارن بود

    _ فعلا که گوشی ندارم ... خراب شده

    سلنا_ خب باشه من شمارمو بهت میدم وقتی درستش کردی بهم زنگ بزن

    به اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه با یه کارت اومد

    سلنا_ بگیر اینم شماره‌ی من .... همین الان بگم توی گوشیت اسممو * عشقم * سیو میکنیهااا

    _ باشه بابا منو نزن لطفا

    خندید میخواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد

    سلنا_ جانم داداش

    _ ...

    سلنا_ چرا این همه زود ؟

    _ ...

    سلنا_ خب نمیشه حالا یه خرده بیشتر بمونه ؟

    _ ...

    سلنا_ باشه بابا حالا منو نزن

    _ ...

    سلنا_ خب تو قطع کن تا بهش بگم

    بعد خودش گوشی رو قطع کرد و با لبخند به سمتم برگشت

    سلنا_ پاشو ... پاشو که اژدهای هفت سر جلوی خونه منتظرته ...

    _ منظورت از اژدها سامِ ؟

    سلنا_ اه دیوونه به داداشم نگو اژدها منظور من کارن خان بود

    بعد هم چشاشو چپ کرد و با خنده بهم زل زد ، وسایلمو برداشتم و همراه با سلنا از خونه بیرون رفتیم که متوجه کارن شدم ، توی ماشین نشسته بود و با گوشیش ور میرفت از سلنا خدافظی کردم ، سوار ماشین شدم و خیلی زیر لبی سلام کردم ...

    با خنده‌ای جذاب تمام اجزای صورتم رو کنکاش کرد و در آخر روی چشام ایستاد

    کارن_ علیک سلام خانوم بد اخلاق

    چشام تا جایی که امکان داشت گشاد شد

    _ حالت خوب نیست نه ؟

    کارن_ اتفاقا از این بهتر نمیشم

    ترجیح دادم سکوت کنم تا بفهمم چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه داره

    کارن_ الانم میریم خونه لباساتو عوض میکنی بعد هم میریم عشق و حال ...

    بازم سکوت کردم دلیل کاراشو نمیفهمیدم این همه تغییر یهویی برام قابل هضم نبود ... جلوی خونه ایستاد و من بدون معطلی به سمت اتاقم پرواز کردم ... حالا که قرار بود بریم بیرون ترجیح میدادم خیلی خوب به چشم بیام پس یه مانتوی سفید کوتاه ، شلوار و کفش و کیف سورمه‌ای و شال سفید سورمه‌ای پوشیدم و بعد از یه آرایش دخترونه که سعی کردم چشام بیشتر از بقیه‌ی اجزای صورتم به چشم بیاد از اتاق خارج شدم کارن با دیدنم اول کمی اخم داشت اما فوری تغییر حالت داد و با لبخند به سمتم اومد و دستمو توی دستش گرفت ، من مطمئنم یه نقشه‌ای توی سرش داره وگرنه این پسر مغرور امکان نداشت جلوی من کم بیاره ... توی ماشین باز هم ساکت بودم

    کارن_ داشبورد رو باز کن

    همون کار رو انجام دادم

    کارن_ اون جعبه رو بردار

    باز هم همون کار رو انجام دادم

    کارن_ اون مال توئه ... مبارکت باشه

    نگاه متعجبم بین کارن و گوشی Z1 توی دستم در گردش بود یعنی انگار برام تیتاپ باز کرده بود خیلی بی‌حواس جلو رفتم و ابراز احساسات که باعث شد قهقهه بزنه ، من که تازه متوجه گندی که زده بودم شدم با خجالت سرمو زیر انداختم

    کارن_ مگه خانوم منم بلده خجالت بکشه ؟

    خندید و دستش رو به حالت نوازش روی لپم کشید ... حالا که قراره مهربون بشه منم بهش سخت نمیگیرم تازه به نفع خودمم میشه ... سیمکارتی که روی جعبه بود رو توی گوشی انداختم و روشنش کردم مثل اینکه قراره منم یه کمی طعم خوشبختی رو بچشم ... بعد از کلی پاساژ گردی و خرید به یه رستوران رفتیم تا ناهار بخوریم

    _ من میرم دستامو بشورم زودی بر میگردم

    بعد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از اتمام کارم برگشتم و سر جای قبلیم نشستم

    کارن_ میشه چشاتو ببندی ؟

    اجازه دادم تا تمام تعجبم از چشام بیرون بریزه

    کارن_ تو بجز تعجب کردن کار دیگه‌ای هم بلدی ؟

    سرمو به معنای مثبت تکون دادم

    کارن_ زبونتو موش خورده ؟

    سرمو به معنی نه به طرفین چرخوندم

    کارن_ باشه گل من ... حالا چشاتو ببند !

    چشامو بستم بعد از یک دقیقه صداشو شنیدم

    کارن_ حالا باز کن

    اول به چشاش خیره شدم و بعد به روی میز که با دیدن حلقه‌ی فوق‌العاده قشنگی که روبروم بود چشام برق

    زد

    _ این برای منه ؟

    کارن_ میخوام تمام کارای گذشتمو جبران کنم ... اولین قدمش هم همین حلقه‌س که با اون میفهمم تو برای همیشه مال خودم میمونی ... بهت قول میدم خوشبختت کنم ...

    از بس بدی دیده بودم که هیچکدوم از حرفاشو باور نکردم اما نمیخواستم به روش بیارم با اینکه مطمئن بودم اینم یه نقشس اما دلم میخواست پا به پاش پیش برم تا بفهمم آخرش چی میشه به همین دلیل با لبخند بهش نگاه کردم

    _ میشه خودت بندازیش توی انگشتم ؟

    اونم با کمال میل قبول کرد ، همون لحظه به خودم قول دادم که وقتی ازش طلاق گرفتم این حلقه رو بهش پس ندم چون واقعا عاشقش شدم ... البته عاشق حلقه نه عاشق این اژدهای روبروم ...

    بعد از شنیدن کلی حرف قشنگ و عاشقونه از دهن اون کارن مغرور که در طی یک شب این همه تغییر کرده بود به خونه رسیدیم میخواستم به سمت اتاقم برم که باز هم صداش به گوشم رسید

    کارن_ میشه از این به بعد توی اتاق مشترکمون بخوابی ؟

    این دیگه زیاده‌خواهی بود ، من چطور میتونستم کنار مردی بخوابم که هیچ حسی بهش ندارم جز نفرت ؟

    _ اگه میشه یه مدت بهم وقت بده ...

    کارن_ خانومم تو تا هر وقت دلت بخواد وقت داری ...

    لبخند کوچیکی تحویلش دادم و به سمت اتاقم رفتم ... سرم به بالش نرسیده خوابم برد ...

        با احساس ضعف شدیدی چشامو باز کردم و نگاهم روی ساعت موند ، پنج صبح بود و این یعنی من نزدیک به سیزده ساعت خوابیده بودم ، به سمت آشپزخونه رفتم و به جون پنیر افتادم بعد از سیر شدن کمی درس خوندم و وسایل صبحانه رو آماده کردم همون موقع کارن با لبخند به سمتم اومد

        کارن_ خانوم کوچولو تو چقدر میخوابی ؟ میخواستم بیدارت کنم اما دلم نیومد !

        توی دلم گفتم آره جون عمه‌ت دلت نیومد یا در اتاق قفل بود ؟ اما چیز دیگه‌ای رو به زبون اوردم

        _ ببخشید .... خیلی خسته بودم

        _ حتما سلنا شب قبلش نزاشت بخوابی درسته ؟

        خیلی مظلومانه سرمو براش تکون دادم با این کارم چندتار از موهام توی چشمم رفت که با دست به عقب فرستادمشون و این کار من باعث خنده‌ی بلند کارن شد

        کارن_ چقدر تو بچه‌ای !!! دقیقا مثل یه دختر پنج ساله اونکار رو انجام دادی !

        _ حالا هی تو به من بگو بچه ! اصلا دیگه قهرم !

        توقع نداشتم منت کشی کنه اما دستمو که روی میز گذاشته بود توی دستش گرفت

        کارن_ خانوم کوچولوی من ... قهر نکن .... باشه منم قول میدم دیگه بهت نگم خانوم کوچولو

        با لبخند بهش نگاه کردم

        _ پس دیگه به من نمیگی خانوم کوچولو قبوله ؟

        _ قبوله ... از این به بعد بهت میگم ریزه میزه ....

        میخواستم چیزی بگم که با خنده به سمت اتاقش رفت و در کمال تعجب موقع بیرون رفتن در خونه رو قفل نکرد ... منم که از خدا خواسته پریدم توی حیاط و تا میتونستم انرژیمو تخلیه کردم ....

        چند روز گذشت و کارن هم برای ناهار خونه میومد هم شام ...جالب تر اینکه اخلاقش از بس خوب بود که حس نفرتم به کل از قلبم پاک شد و یه حس تازه توی قلبم جوونه زد حسی که تا حالا هیچوقت تجربش نکرده بودم ...

        **********************

        کارن

        تصمیم خودمو گرفته بودم ، بابا گفته بود باید اسرا از زندگیش راضی باشه پس منم کاری میکنم که اون دختره‌ی سر راهی از این زندگی راضی باشه ، امروز برق چشاش نشون میداد که کارمو خوب انجام دادم پس خیلی زودتر از اونیکه فکرشو میکردم میتونم از شرش خلاص شم ....

        پامو که توی شرکت گذاشتم بازم بهم احترام گذاشتن اما هیچکس برام مهم نبود یراست به سمت اتاقم رفتم و با انرژی زیادی کارمو شروع کردم بعد از چند لحظه تلفن روی میز زنگ خورد

        _ بله

        _ ببخشید آقای فرهادی برادرتون گفتن اگه میشه برید به اتاقشون ...

        _ باشه

        بعد هم گوشی رو قطع کردم و به سمت اتاق کیا رفتم مثل همیشه بدون در زدن رفتم داخل

        _ سلام

        _ به به آقا کارن ، کم پیدایی برادر ؟

        _ سرم شلوغه

        _ بله خبر دارم ... بابا دیشب همه‌ چیزو گفت !

        _ میشه دقیق بگی چی گفت ؟

        _ اینکه داداش ما زن گرفته و ما بیخبریم .... مامان که دیشب عزا گرفته بود ... البته اینو هم بگم شب قراره بیایم خونتون تا عروسمونو ببینیم ...

        چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ، فوری از اتاق کیا بیرون اومدم و به سمت اتاق بابا رفتم

        _ مگه قرار نبود بین خودمون بمونه ؟

        بابا که میدونست راجب چی حرف میزنم بازم با آرامش بهم زل زد

        _ بالاخره که باید میفهمیدن ... حالا هم به زنت خبر بده شام میریم اونجا ...

        _ اما ...

        _ سرم شلوغه کارن ... فعلا وقت ندارم بهتره بری به کارات برسی

        این دختر از وقتی وارد زندگیم شده یه بند بدشانسی اوردم ، آخه مگه ازدواج زوری هم میشه ؟ اونم با یه دختر سرراهی که امثالش توی جامع پره ...

        کمی که حالم بهتر شد به اسرا زنگ زدم

        اسرا_ بله

        _ سلام ریزه‌میزه‌ی خودم ، حال شما خانومی ؟

        از همین جا معلوم بود که چشاش داره برق میزنه اونم یکی مثل بقیه‌ی دخترای آهن پرسته

        اسرا_ من خوبم تو چطوری ؟

        _ مگه میشه با تو حرف بزنم و بد باشم ؟

        اسرا_ کاری داشتی زنگ زدی ؟

        _ خواستم بگم شب مهمون داریم ... مامان و بابام و داداشم .... میخوام سنگ تموم بزاری گلم

        اسرا_ چشم خیالت راحت ... امر دیگه‌ای ندارید ؟

        _ مواظب خودت باش

        اسرا_ خدافظ

        گوشی رو قطع کردم و تا عصر مشغول کارای عقب افتاده شدم ... به خاطر کارم کمی دیرتر از همیشه به خونه رفتم ، با باز شدن در لبخندی روی لبم نشست ، خونه از تمیزی برق میزد و غذا هم تقریبا آماده بود با صدای بلندی که مثلا میخواستم شاد باشه گفتم

        _ خانومم کجایی ؟

        صداش از توی اتاقش می‌اومد به سمتش رفتم لباسش عسلی و مشکی بود دقیقا با چشاشو موهاش ست کرده بود یاد دکور جدید اتاق سام افتادم اونم عسلی و مشکی بود ... داشت موهاشو به زحمت برس میکشید ، جلو رفتم و با گرفتن برس از دستش کارشو به نرمی ادامه دادم بعد از تموم شدن کارم گفت

        _ مرسی کارن ... واقعا از پسشون بر نمیام باید کوتاهشون کنم

        نمیدونم چرا اما دلم نمیخواست اون موها رو کوتاه کنه

        _ لازم نکرده ... اصلا خودم هر روز برات برسشون میکشم

        خوشحال شد و این از چشماش کاملا معلوم بود ...

        لباسامو عوض کردم و تقریبا نیم ساعت بعد بابا اینا رسیدن ... منو اسرا جلوی در ایستاده بودیم ، اول از همه بابا وارد شد با من دست داد و به سمت اسرا رفت توی آغوش کشیدش و چیزی بهش گفت که نفهمیدم بعد نوبت به مامان رسید میدونستم مهربونه و زود منو میبخشه اما الان با یه اخم غلیظ توی چشام زل زد

        _ میدونستم خیلی کله‌شقی اما فکر نمیکردم بدون اجازه‌ی ما ازدواج کنی !

        چیزی نگفتم نگاهشو از من گرفت و به سمت اسرا رفت دلم میخواست اون سیلی که خیلی وقته داغش روی دلم مونده رو مامان روی صورتش تلافی کنه اما برخلاف تصورم بعد از چند لحظه که توی چشای هم زل زدن اسرا خیلی آروم سلام کرد و مامان بلافاصله اونو در آغوش کشید در آخر هم نوبت به کیا رسید که با یه دسته گل وارد شد و بدون توجه به من به سمت اسرا رفت و گل رو به سمتش گرفت

        کیا_ بفرمایید زن داداش ... البته خیلی وقت پیش باید اینو تقدیم میکردیم اما نشد دیگه شرمنده

        اسرا که کم مونده بود با چشاش کیا رو قورت بده خندید و بعد از گرفتن دسته گل گفت

        _ عیبی نداره ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس !

        منو اسرا کنار هم نشستیم و تا جای ممکن نقش یه شوهر نمونه رو بازی کردم ... بعد از شام بابا از اسرا خواست تا کمی با هم پیاده روی کنن و بعد هر دو به حیاط رفتن ... یه استرس خیلی شدید گرفتم

        ..... 

    **********************

    اسرا

    با فرهادی بزرگ رفتیم توی حیاط و خیلی آهسته قدم میزدیم

    _ آقای فرهادی من ...

    _ میشه به من بگی پدر یا بابا ؟

    _ چشم ...

    _ میدونی دلیل این قدم زدن چیه ؟

    _ برام جالبه که بدونم

    _ میخوام از اول برات تعریف کنم ، از همون روزی که توی کلانتری دیدمت

    سکوت کردم ، مشتاق بودم بدونم چی میخواد بگه

    _ اونروز با خودم فکر میکردم تو هم مثل دخترایی هستی که قبلا توی زندگی کارن میومدن ، اوایل فکر میکردم شاید توی سرت نقشه کشیدی تا ما رو تیغ بزنی با همین تصورات به سام سپردم که توی زندگیتون سرک بکشه میخواستم بفهمم چه جور دختری هستی ! توی کلانتری برای کارن شرط گذاشته بودم که اگه با تو ازدواج کنه این خونه و نیمی از سهام شرکت که کلی پولش میشه رو به نامش بزنم البته این حرفا رو به خاطر تو نزدم اینا همه حق خودشه اما حس میکردم با ازدواج کردن میتونه یه هدف پیدا کنه و دست از کثافت کاریاش برداره البته آمار تو رو هم در اوردم میدونستم بجز داداشت کسی رو نداری ... حتی انضباط دوران دبیرستانتو هم در اوردم یه دختر منضبط و ساکت ، همین کافی بود تا بهت اعتماد کنم ، اما از یه چیز میترسم !...من به کارن گفته بودم تا وقتی که اسرا از زندگیش راضی نباشه هیچکدوم از اون چیزا رو به نامش نمیزنم و الان میترسم مهربونی کارن فقط بخاطر حرف من باشه !!!

    کاملا شکستم ... منی که میدونستم مهربون شدن کارن بیدلیل نیست باز هم با شنیدن این حرفا شکستم از کارن بدم اومد از سام و از اینی که الان روبروم ایستاده هم همینطور ... اما اینبار حتی بغض هم نکردم فقط به فکر یه چیز افتادم ... انتقام ...

    تازه داشتم بهش اعتماد میکردم اما مثل اینکه خوبی بهش نمیاد ... منم مثل خودش نقش بازی میکنم تا بفهمه بازنده‌ی اصلی کیه !

    _ دخترم ... حالت خوبه ؟

    به خودم اومدم و سرمو تکون دادم

    _ بله خوبم

    _ نگفتی حالا واقعا از زندگیت راضی هستی ؟

    _ نمیدونم ... کارن پسر خوبیه ... اما ...

    _ اما چی ؟

    _ هیچی .. بهتره بریم داخل

    و خودم زودتر رفتم تا از شر سوالاش خلاص بشم ... کنار مامانش نشستم و اونم کلی ازم تعریف کرد حتی به اینم شک دارم ... بالاخره اونا رفتن و من بلافاصله به اتاقم پناه بردم ....

    *************

    _ بله بفرمایید ...

    _ سلام بر ساره‌ خانوم گل و گلاب ...

    _ اسرا خودتی ؟

    _ نه به جون تو عمه‌ی محترممه ...

    _ دیوونه کجا بودی این همه وقت ؟

    _ قضیه‌ش مفصله فعلا میخوام بهم کمک کنی ...

    _ چیزی شده ؟

    _ ببین من برات یه آدرس میفرستم ، میتونی فردا صبح ساعت شش به بهونه‌ی کوه بیای دنبالم ؟

    کمی فکر کرد و بعد با تردید گفت

    _ سعی میکنم بیام ... تا نیم ساعت دیگه بهت خبر قطعی رو میدم

    _ باشه خب منتظرتم فعلا بای

    _ بای

    به سمت کارن رفتم و خودمو براش لوس کردم

    _ کارن

    _ بله

    _ آقا کارن

    _ جانم

    _ یه چیزی بخوام نه نمیگی ؟

    _ بستگی داره چی باشه !

    _ میخوام فردا با دوستم برم کوه ...

    کمی نگاهم کرد که منم خودمو مظلوم کردم و با چشام بهش زل زدم ، اونم روی موهامو بوسید و با گفتن

    _ باشه فقط مواظب خودت باش خانومی

    ازم دور شد و به سمت اتاقش رفت ... 

    ******************

    کارن

    خودمو روی تخت پرت کردم و به خودم نهیب زدم که اونم مثل بقیه‌ی دختراس ... اما یه حسی بهم میگفت بهش نزدیک شو ، از رفتارش معلوم بود که بهم علاقمند شده البته هر دختر دیگه‌ای هم بود با این همه مهربونی رام میشد ، دوست داشتم بیشتر از خودش و زندگیش سر در بیارم من چیز زیادی راجب اون دختری که هر لحظه ممکنه در برابرش کنترلمو از دست بدم نمیدونم اما میخوام بیشتر بشناسمش ...

    بعد از کمی استراحت از اتاق بیرون رفتم و با چشم دنبالش گشتم اما نبود

    _ اسرا ....

    تمام اتاقا رو از نظر گذروندم اما نبود به حیاط رفتم که کنار یکی از درختا نشسته بود و با گوشیش ور میرفت

    _ تو اینجایی .. تمام خونه رو دنبالت گشتم ...

    کمی ترسید اما فوری لبخندی روی لبش نشست

    _ حوصلم سر رفته بود ...

    پس الان بهترین موقعیت بود ، باید کمی بیشتر بهش نزدیک میشدم

    _ خب خانومی بدو آماده شو بریم بیرون ...

    انگار به چیزی که شنیده بود شک داشت ... این دختر بجز تعجب کردن چیز دیگه‌ای هم بلد بود ؟

    _ چرا اینجوری نگام میکنی ؟ بدو آماده شو تا پشیمون نشدم ...

    دستاشو با خوشحالی بهم کوبید و چشمکی نثارم کرد بعد هم خیلی زود رفت داخل خونه ... منم رفتم تا آماده بشم یه پیرهن سفید و سورمه‌ای با شلوار و کفش ورنی سورمه‌ای ، بعد از مرتب کردن موهام و یه دوش عطر از اتاق بیرون رفتم و روی نزدیکترین مبل به اتاق اسرا نشستم ، بعد از بیست دقیقه بیرون اومد... با دیدنش چشام چهارتا شدن باورم نمیشد این همون دختری باشه که یه ساعت پیش کنارم بود ..... برعکس دفعات قبل آرایشش کمی بیشتر بود اما حسابی تغییر کرده بود موهاش تا روی ابروهاش میرسیدن و کمی حالت کج گرفته بودن ... با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم

    _ خوشکل ندیدی دو ساعته بهم زل زدی ؟

    _ اتفاقا از توی چشات محو زیبایی خودم شده بودم

    _ منم که گوشام درازه !

    _ در این که شکی نیست !

    با اخم به سمتم برگشت و لحنشو بچگونه کرد

    _ بابای بد ... دیگه دوست ندالم ...

    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به سمتش رفتم اما اون سریعتر زبونشو برام بیرون اورد و از خونه بیرون رفت ... انگار باید نفرتم یادم بره ، حس میکنم این دختر میتونه زندگیمو تغییر بده....

    توی پاساژ مشغول دور زدن بودیم که دستم توسط اسرا کشیده شد ، رد نگاهشو دنبال کردم و به مغازه‌ای رسیدم که پر از پاستیل بود

    _ چیه بابایی پاستیل میخوای ؟

    سرشو خیلی مظلومانه تکون داد

    _ زبون دخترمو موش خورده ؟

    بازم سرشو تکون داد

    _ اما تا دخترم با باباییش حرف نزنه از پاستیل خبری نیست ...

    سرشو کج کرد و با همون لحن بچگونه گفت

    _ من از همشون میخوام ... یه عالمه ...

    بعد هم دستاشو باز کرد که مثلا اندازشونو نشون بده

    _ خب اون یه عالمه توی شکمت جا میشه ؟

    _ آره

    _ به منم میدی ؟

    _ نه اونا فقط مال خوده خوده خودمن ...

    خندیدم و با هم رفتیم داخل مغازه و بعد از خریدن پاستیل باز هم مشغول بازرسی مغازه‌ها شدیم ... لباس دخترونه‌ای پشت ویترین یکی از مغازه‌ها چشممو گرفت ، اسرا رو همون سمت بردم و با هم رفتیم داخل مغازه

    _ میشه اون لباس عسلی رو برامون بیارید ؟

    فروشنده که یه پسر جوون بود و با نگاهش کم مونده بود اسرا رو قورت بده سری تکون داد و بعد از چند دقیقه لباسو اورد

    _ خب خانومی برو بپوش توی تنت ببینم ...

    برق شادی رو توی نگاهش میشد دید ، با خوشحالی لباسو از دستم گرفت و به سمت اتاق پرو رفت بعد از پنج دقیقه صدام زد و بعد کمی در رو باز کرد تا ببینمش ... چند لحظه بی‌حرکت با دهن باز بهش خیره شدم تازه داشتم متوجه ظرافتش میشدم که با لبخند گفت

    _ تموم شدم چقدر نگاه میکنی ؟

    _ بهت قول نمیدم امشب بتونم خودمو کنترل کنم ...

    با این حرفم لپاش گل انداخت و فوری در اتاقک رو بست با لبخندی که روی لبم نشسته بود به سمت فروشنده رفتم و پول لباس رو پرداخت کردم همون موقع اسرا هم بیرون اومد و بعد از گذاشتن لباس توی جعبه به سمت کافی شاپی که توی همون مرکز خرید بود رفتیم

    _ خب خانومی شما چی میل دارید ؟

    _ اووووم ... بستنی شکلاتی

    فکر کنم امروز قرار بود این دختر یه بچه‌ی پنج ساله باشه نه یه خانوم بیست ساله ...

    بعد از سفارش دادن یه کیک و قهوه برای خودم و یه بستنی برای اسرا بهش زل زدم ، انگار میخواست چیزی بگه اما جلوی خودشو میگرفت

    _ حس میکنم میخوای چیزی بگی !

    کمی نگام کرد و بعد با سری پایین گفت

    _ میشه تو هم یه حلقه توی دستت بندازی ... ؟

    کمی فکر کردم ، حالا که اون توی دستش حلقه داره بهتره منم داشته باشم ... شاید قرار بشه با هم بمونیم

    _ اصلا میدونی چیه ؟ همین الان میریم و با سلیقه‌ی تو یه حلقه میگیریم ... خوبه ؟

    _ عالیه فقط من بستنیمو بخورم بعد ...

    با خنده لپشو کشیدم

    _ باشه شکمو ...

    ....

    _ کارن ... نظرت راجب این چیه ؟

    به حلقه‌ی ساده‌ای نگاه کردم که زیر دست اسرا بود

    _ پس همینو بر میداریم

    به این نتیجه رسیدم که خوشحال کردن اسرا خیلی آسونه ... یه دختر که با چیزای بی‌ارزش هم چشاش از شادی برق میزنه .... 

    اسرا

    دیشب از استرس اصلا خواب به چشمم نیومد تا الان که ساعت پنج و سی دقیقه‌ی صبحه فقط دارم به خودم دلداری میدم بلکه کمی آروم بشم اما مثل اینکه بی‌فایدس ... یه مانتو شلوار مشکی ساده پوشیدم و مقنعه هم سرم کردم ، شده بودم همون دختر دبیرستانی سابقی که همه‌ی دوستام بهم میگفتن عروسک عسلی .... ساعت شش از خونه بیرون رفتم و همون موقع ساره با سمندی که میدونستم واسه باباشه جلوی پام ترمز زد

    ساره_ سلام بر خانوم کم پیدا ... راننده‌ی شما در خدمته ...

    سوار ماشین شدم و به راه افتاد

    _ اول برو جلوی خونه‌ی سهیل ، تمام مدارکم اونجاس !

    ساره_ کدوم مدارک ؟

    _ آخه خنگول مگه یادت رفته ... سهیل تمام کارای ثبت نامم رو انجام داده بود الانم فکر کنم کارتمو گرفته باشه !

    ساره_ احمق شاید یادش رفته !

    با دست به پیشونیم کوبیدم اگه یادش میرفت یعنی تمام زحمات یکسالم بر باد میرفت ... تا رسیدن جلوی خونه‌ی سهیل یه خلاصه‌ی خیلی فشرده از تمام ماجراهای اخیر براش تعریف کردم که در آخر باعث شد اشکش در بیاد

    ساره_ بمیرم برات ... کاش هیچوقت اونروز شمال نمیرفتم ... اگه من خونه میموندم تو هم اینطور نمیشدی !

    _ بیخیال بابا خودتو ناراحت نکن ... سرنوشتم همین بوده ...

    اما خودم خوب میدونستم که هیچوقت به سرنوشت اعتقاد نداشتم و ندارم ...

    ساره_ بفرما رسیدیم ... حالا برو کارتتو بگیر و بیا ...

    آخه مگه من بعد از اون حرفی که بهش زدم میتونستم بازم توی چشاش نگاه کنم ؟

    _ ساااره ... خواهری میشه خودت بری ؟

    بازم خودمو مظلوم کردم تا بلکه دلش بسوزه ، پوفی کرد و گفت

    _ باشه بابا ... اینبارم خر شدم ...

    بعد هم به سمت آپارتمان رفت و دستشو تقریبا سه دقیقه روی زنگ گذاشت ، منم از ماشین پیاده شدم و منتظر موندم

    سهیل_ چته بابا سوزوندی بدبختو ؟

    ساره_ سلام آقا سهیل حال شما ؟ خوب هستید ؟

    سهیل کمی فکر کرد و بعد با تعجب پرسید

    سهیل_ ساره خانوم شمایید ؟

    ساره_ پ ن پ شوهر عمه‌ی اسرام ...

    سهیل_ بفرمایید داخل

    ساره_ نه فقط اومدم بپرسم کارت آزمون اسرا رو گرفتید ؟

    سهیل که کمی پکر شده بود با لحن محزونی گفت

    سهیل_ مگه میشد نگیرمش ؟ صبر کنید الان میارمش پایین ...

    بعد از دقایقی سهیل با سرو وضع نامرتبی اومد جلوی در و همین که میخواست کارتو به ساره بده چشمش به من خورد و با ناباوری بهم خیره شد منم فقط تونستم زیر لبی سلامی بگم و سرمو پایین بندازم تا کمتر باعث عذاب هردومون بشم ، سهیل هم به خودش اومد و بعد از یه خدافظی سرسری به داخل آپارتمان برگشت ... همینطور که هردومون سوار میشدیم ساره زیر لب غرغر میکرد

    ساره_ ببین چه بلایی سر پسر بیچاره اوردی که اینقد داغون شده ! من موندم آخه تو چی داری که پسر به این ماهی درگیرت شده ؟

    با تعجبی آمیخته به لبخند بهش چشم دوختم

    _ ساره گلم یه موقع خجالت نکشی هااا ... هر چه میخواهد دل تنگت بگو ...

    دیگه حرفی نزد و به سمت حوزه‌ای که توی کارت نوشته بود حرکت کردیم ...

    _ ببین ساره همین که بهت زنگ زدم همینجا حاضر میشی باشه ؟

    ساره_ ای بابا ... اصلا میخوای همینجا بمونم تا تو بیای ؟

    _ اینم فکر بدی نیست ... نمیدونم چرا به ذهن خودم نرسید ...

    ساره که حسابی عصبانی شده بود بدون خدافظی گاز داد و رفت ....

    تا ساعت یازده و پنجاه دقیقه داشتم روی سوالات فکر میکردم اما با این حس که اگه یک دقیقه دیگه اونجا باشم از هوش میرم از روی صندلی بلند شدم و بعد از تحویل پاسخنامه از سالن بیرون رفتم و به سمت امانات رفتم تا گوشیمو پس بگیرم ... تقریبا ده دقیقه داشتم با خانومی که مسئول اونجا بود سروکله میزدم تا بالاخره گوشیمو پس گرفتم و فوری به ساره زنگیدم

    ساره_ تموم شد خدا رو شکر ؟

    _ آره بدو بیا که دارم از خستگی میمیرم ...

    ساره_ نیازی نیست بمیری جلوی در منتظرم

    گوشی رو قطع کردم و به سمت ماشینش پرواز کردم ... با رسیدنم خودمو پرت کردم روی صندلی

    _ به جون ساره دارم میمیرم از بیخوابی !

    ساره_ به جون خودت بچه پررو ...

    چیزی نگفتم بجاش چشامو روی هم گذاشتم و از بیخوابی زیاد فوری خوابم برد ...

    ساره_ اسرا ... اسرا بیدار شو ... بیدار شو زامبی ... گودزیلا پاشو دیگه ...

    _ اَه ... حالا اگه گذاشتی یه دقیقه بکپم !

    ساره_ پاشو میخوام با هم بریم خرید ...

    با تعجب بهش خیره شدم

    _ زده به سرت ؟ من دارم از بیخوابی جون میدم بعد تو ...

    ساره_ خب باشه عشقم با هتل قانع میشی ؟ تخت دونفره بهتره یا تکی میخوای ؟

    _ ببند دهنتو ...

    بعد از ماشین پیاده شدم و اونم به دنبالم اومد ... هر کی ما رو میدید فکر میکرد من یه دختر دبیرستانیم و اونم خواهر بزرگترمه ... لامصب یه تیپی هم زده بود پسرکش ... من موندم رژلب قرمز از کجا اورده بود چون صبح روی لباش نبود اما حالا !؟ ...

    ساره_ وای که من میمیرم واسه این لباسا ...

    رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به یه بوتیک که پر از لباسای بچگونه بود

    _ ساره مادر کدوما رو میپسندی برات بگیرم ؟

    ساره_ برو گم شو ... چند وقت دیگه من باید واسه تو این چیزا رو بگیرم ...

    بعد هم با ذوق دستشو روی شکمم کشید

    ساره_ خاله قربونش بره ...

    با تعجب به کاراش نگاه میکردم که دستمو کشید و با هم به همون بوتیک رفتیم

    ساره_ سلام آقا ... یه لباس خوشکل نوزادی میخواستم ... دخترونه باشه لطفا

    طوری با ذوق حرف میزد که انگار همین الان من باردار بودم ... فروشنده با چندتا لباس خیلی قشنگ و ناناز اومد و منم برای لحظه‌ای با ذوق بهشون خیره شدم ، ساره یه لباس صورتی خیلی ناز انتخاب کرد و بدون اینکه از من نظر بخواد همونو حساب کرد و بعد با هم بیرون رفتیم

    ساره_ خب خانومی ... زودتر دست به کار شو ... اینم پیش من میمونه تا عزیز خاله بدنیا بیاد ...

    بعد هم لباسو با دقت توی کیفش گذاشت و به سمت رستوران رفتیم ...

    تقریبا تا ساعت هفت عصر با هم بودیم و تموم خیابونا رو متر کردیم

    _ خب ساره خانوم منو ببر خونمون که آقامون منتظره ..

    ساره_ باشه بابا شوهر ذلیل بدبخت ...

    بعد هم به سمت خونمون رفت و بعد از توقف ماشین ، فوری بیرون پریدم و دستمو براش تکون دادم

    ساره_ دیدی خرت از پل گذشت رفتی و پشت سرتو هم نگاه نکردی ؟ آره ؟

    خندیدم

    _ برو دیگه خونتون ... مامانت نگرانت میشه ...

    اونم خندید و بعد از زدن تک بوقی از کنارم گذشت ... منم با سرخوشی وارد خونه شدم اما ... 

    با دیدن صحنه‌ی روبروم برای لحظه‌ای قلبم از حرکت ایستاد ... کارن و دختری که بیشتر شبیه به یه عروسک خیلی ظریف بود توی چشای هم غرق بودن و هر لحظه به هم نزدیکتر میشدن ... چشامو بستم و همین که خواستم از خونه خارج بشم دستم به گلدون جلوی در خورد و مثل قلب من هزار تکه شد ... نمیخواستم دیگه توی اون خونه بمونم احساس میکردم یکی قلبمو توی مشتش گرفته و هرلحظه ممکنه لهش کنه ... در حالی که نفس نفس میزدم به یه پارک رسیدم ، هوا تاریک شده بود و گوشیم تا حالا ده‌ها بار زنگ خورده بود با عصبانیت از جیبم بیرونش اوردم و بدون نگاه کردن به صفحه‌ش ، خاموشش کردم ... کیف همراهم نبود ، توی یه جیبم گوشیم بود توی اون یکی هم مداد و پاک‌کن و تراش که با رسیدن به سطل آشغال اونا رو ریختم توش ... کارتمو داده بودم دست ساره تا برام نگهش داره ... روی یکی از نیمکتا نشستم و به گذشته فکر کردم اینبار ذهنم هیچ مخالفتی نکرد ، گم شدم توی خاطرات...

    وقتی برای بار اول از شیراز به تهران اومدیم و بابا گفت دیگه تا عمر داریم نباید پا توی شیراز بزاریم ، میگفت دیگه هیچ فامیلی نداریم ، اونروزا من هشت سالم بود و مامان ماه‌های اول بارداریش بود از همون روزا بود که آرمان متنفر شد از من ... بخاطر اینکه من باعث شده بودم بابا با تنها برادرش قطع رابطه کنه و برلی همیشه به تهران بیایم ... حتی با اون بچگیم میدونستم که آرمان دختر عمو رو دوست داره اسمش کیمیا بود یه دختر با چشمای سبز و پوست گندمی ، که اونموقع ها پونزده سالش بود ... یکمی که بزرگتر شدم دیدم خدا یه خواهر خوشکل بهم داده ، اسمشو گذاشتن آیه البته به انتخاب آرمان ... تمام سرگرمیم این بود که ساعتها باهاش بازی میکردم و هیچوقت خسته نمیشدم .... سالها گذشت تا من شدم یه دختر هفده ساله ، آرمان ازدواج کرده بود و زنش همون رفتاری که آرمان باهام داشت رو تکرار میکرد ، یه پسر دوساله داشتن که منو آیه دیوونه وار دوسش داشتیم ... توی همون روزا خبر رسید که عمو فوت شده ، اوایل بابا با رفتن مخالف بود اما با گریه‌های مامان راضی شد تا فقط برای مراسم سومش به شیراز برن و زود برگردن ... هنوزم صدای گریه‌های آیه توی گوشمه ، با التماس ازشون میخواست که اونو هم با خودشون ببرن آخه هیچوقت از مامان جدا نمیشد ، بالاخره بابا راضی شد تا آیه هم همراهشون بره ... اما من بخاطر امتحانات و صد البته اون بلایی که نه سال پیش به سرم اوردن هیچ میلی به رفتن نداشتم ، آرمان هم که حالا زن و بچه داشت به دلایل نامعلومی از رفتن امتناع میکرد ... اوایل اردیبهشت ماه بود هنوز دو ساعت از رفتنشون نگذشته بود که کسی با آرمان تماس گرفت و همون تماس باعث شد تا آرمان بشکنه ، از تمام حرفاش فقط فهمیدم که باید بریم بیمارستان ... خیلی سخته سه‌تا عزیزت رو توی یه روز از دست بدی ... میگفتن با یه کامیون تصادف کردن و تمام بدنشون سوخته بود ، من هیچوقت ندیدمشون یعنی بهم اجازه ندادن میگفتن توی روحیت تاثیر بد داره ... اون سال قید امتحانات کشوری رو زدم و نشستم توی خونه ، تا یکسال از همه‌ی آدما فراری بودم تا اینکه یه روز خیلی اتفاقی توی پارک با ساره آشنا شدم ، دختر خیلی خوبی بود و یکسال ازم بزرگتر ... خودش به درس علاقه‌ای نداشت اما منو مجبور کرد تا ادامه بدم ... وقتی داشتم پیش دانشگاهی میخوندم یه روز اومد دنبالم و با هم رفتیم همون پارکی که بار اول با هم آشنا شدیم ، اونروز سهیل رو دیدم یه پسر بامزه و دوست داشتنی و البته کلی شیطون ...

    به خودم که اومدم دیدم پارک تقریبا خالی شده و همین باعث شد کمی بترسم ، بار قبلی که توی این موقعیت بودم به سهیل پناه بردم اما اینبار ترجیح میدم مهمون خیابونا باشم ...

    زیر تیر چراغ برق ایستادم و به ساعتی که روی مچم بود نگاهی انداختم ، ساعت سه صبح بود و این یعنی دو شب بیخوابی برای من ... تصمیم گرفتم به خونه برگردم ، از اول هم قصدم این بود که اونو به خودم وابسته کنم اما الان فهمیدم که نتونستم ، من شکست خوردم ... باید اعتراف کنم خودم بیشتر وابسته شدم اما هیچوقت به کارن اجازه نمیدم که طعم پیروزی رو بچشه ....

    *************

    دختر جان به مردی دل ببند که از علاقه‌اش به خودت باخبری ...

    قانون رابطه‌های دوتایی این است؛

    مرد ... باید عاشقتر باشد ...

    مرد است که باید برای داشتنت تلاش کند ...

    مرد است که باید پر باشد از نیاز تو ...

    مرد است که باید بجنگد ...

    تو چرا نشسته‌ای کنج اتاق و زانوهایت را بغل گرفته‌ای ؟...

    و اشک میریزی و روزهایت را آتش میزنی ؟...

    مگر چند سالت است ؟...

    اینکه میگویی ... خسته شده‌ای ...

    اینکه میگویی ... دیگر کشش نداری ...

    این فاجعه است ... میفهمی ؟...

    این روزها ... بهترین روزهایت هستند ...

    حالاست که باید ... بخندی ... رها باشی و آزاد ...

    حالاست که باید دخترانگی کنی ...

    نه اینکه همه را خط بزنی و بنشینی کنج اتاق ...

    و دیوارهایش را خراش بدهی و زار بزنی ...

    ... برای نداشتن مردی که حواسش هم به تو نیست ...

    برگرد دختر ...

    مگر تا حالا نفهمیده‌ای ؟...

    اگر خودت را راحت در اختیارش قرار دهی ....

    باید بهای سنگینی بپردازی ....

    بگذار برای داشتنت تلاش کند ...

    ******************* 

    تا به خونه برسم ساعت هم شد چهار صبح ... یادم رفته بود کلید رو همراه خودم بیارم و این باعث شد تا با لگد به جون در بیفتم البته آیفون داشت هاااا اما من میخواستم حرصمو روی این در بیچاره خالی کنم ، میخواستم برای بار آخر به در بکوبم که صدای عصبی کارن به گوشم رسید

    کارن_ چه خبرته ؟

    _ درو باز کن ...

    با شنیدن صدام کمی جا خورد و بعد از مدتی در با صدای تیکی باز شد و تونستم برم داخل ...

    روی یکی از مبلا نشسته بود و با دست توی موهاش چنگ انداخته بود ، با شنیدن صدای قدمام سرشو بالا گرفت و فریاد زد

    _ تا الان کدوم گوری بودی ؟

    در جوابش چیزی نداشتم که بگم ، وقتی به خودم اومدم که یه طرف صورتم سوخت

    کارن_ رفتی بودی دنبال هرزگیت ؟

    یعنی من آدم بده‌ی داستان بودم و اون ... لبخند تلخی گوشه‌ی لبم نشست

    _ باشه ... تو حضرت راستین و من ابلیس بزرگ ....

    بعد هم خودمو به اتاق رسوندم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد ....

    ******************

    کارن

    از درون داشتم میسوختم ، با اینکه تا الان بیدار مونده بودم اما خوابم نمیومد ، نیاز به هوا داشتم پس به حیاط رفتم و روی یکی از صندلی‌هایی که روبروی استخر بود نشستم ، میدونستم حالش بده ، میدونستم خودم باعث شدم تا بهم وابسته بشه ، اما دلم میخواست بعد از دیدن اون دختره ازم بپرسه چرا ؟ حتی راضی بودم بیاد و بزنه توی گوشم اما اینهمه بی‌اهمیت ازم نگذره ، کاش الان میتونستم برم و بهش اعتراف کنم ، کاش میشد پاک‌کن توی دستم بگیرم و همه‌ چیزو پاک کنم ، برگردیم از اول ، برگردیم توی همون اتاق لعنتی ، کاش از اول بهش میگفتم عسلی چشاش دنیامو شیرین کرده ... من با خودم لج کردم ، من به خودم بد کردم ... اما دیگه کافیه ، اگه قرار باشه یه روزی یه زن توی زندگیم باشه ترجیح میدم اون اسرا باشه نه هیچکس دیگه ....

    به گوشیم که نگاه کردم کمی شوکه شدم ، ساعت هفت صبح بود ... از اتاق اسرا هیچ صدایی نمیومد مطمئنا الان خوابیده ، چند لقمه مربا خوردم و از خونه بیرون زدم ...

    .....

    سام_ کارن به جون خودت دارم جون میدم بسه دیگه ...

    _ حرف نباشه .... دارم دنبال یه چیز به درد بخور میگردم ...

    سام_ چیز به درد بخور یعنی چی خب ؟ عروسک نباشه گل نباشه ادکلن نباشه لباس نباشه شکلات ن...

    _ بسه دیگه تو چقدر غر میزنی ! خدا به داد اون بیچاره‌ای برسه که قراره زنت بشه !

    سام_ فعلا که خدا باید به داد اسرا برسه که زن تو شده !

    یه نگاه خیلی بد نثارش کردم که باعث شد دیگه چیزی نگه ... تقریبا بعد از سه ساعت بازار‌گردی چشمم به یه بوتیک خورد که پر از وسایل نقره بود ، از همون اول یه زنجیر خیلی ظریف که پایش یه گل با نگینای بنفش بود چشممو گرفت

    _ سام ... اونجارو

    سام هم مثل من اونو پسندید و بعد از خریدنش هر دو از هم جدا شدیم و با حس قشنگی به سمت خونه حرکت کردم ...

    تمام چراغای خونه خاموش بود جز آشپزخونه ... به دیواری که باعث جدایی سالن و آشپزخونه میشد تکیه دادم و با لبخند به دختری نگاه کردم که اصلا حواسش به من نبود و خیلی تند تند غذا میخورد ...

    _ آرومتر ... غذا که فرار نمیکنه ...

    برای چند لحظه دست از خوردن کشید اما باز هم بدون توجه به من شروع به خوردن کرد ...

    _ قهری ؟

    سرشو به معنی آره تکون داد

    جلوی صندلیش زانو زدم و جعبه رو جلوش گرفتم

    _ میشه آشتی کنی ؟

    _ قهر یا آشتی من چه فرقی داره ؟ وقتی اون ...

    حرفشو ادامه نداد اما حدس میزدم راجب اتفاق دیشب بود پس باید خودم دست بکار میشدم ... همونطور که سعی داشتم زنجیر رو توی گردنش بندازم شروع کردم به توضیح دادن

    _ باور کن اتفاق دیروز دست من نبود ... مامان به همه گفته که من ازدواج کردم و اون دختری هم که دیروز دیدی دختر داییم بود که میخواست تو رو ببینه

    _ چه جالب ... میخواست منو ببینه یا تو رو ببوسه ؟

    صداش میلرزید اما لرزش دل من بیشتر بود ...

    _ من و نازنین قرار بود با هم ازدواج کنیم ... اما اون یه ه*ر*ز*ه بود و من نمیخواستم خانومم یه ه*ر*ز*ه باشه ... اتفاق دیروز دست من نبود ، اما باور کن من نبوسیدمش ...

    _ مثل اینکه یادت رفته منم یه ه*ر*ز*ه‌ام ؟ خودت دیشب گفتی !

    خدایا من چقدر گند زدم ...

    _ اون حرف فقط از روی عصبانیت بود

    _ میگن واقعیتو باید توی عصبانیت شنید ...


    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید